محل تبلیغات شما

هیچ دلیل قانع کننده ای برایش وجود ندارد. نمی دانم چرا این بلا به سرم می آید. توی ایام امتحاناتم چند باری این حس گریبانگیرم شده بود ولی تا به این حد شدید نبود. درست است که الان هم کمی نگران امتحان های ترم تابستانم هستم ولی استرسم به آن حد نیست که بگویم به خاطر آن است. بدون هیچ فکر قبلی بدون هیچ آمادگی یکهو ترس و دلشوره غیرقابل کنترلی می افتد به جانم به حدی که قلبم تندتر از حد معمول می تپد، نفس کشیدن برایم سخت می شود، احساس می کنم بی حسی فلج کننده ای می افتد توی دست ها و پاهایم و گاهی احساس سرگیجه می کنم. علائمم شبیه پنیک اتک هست اما مطمئن نیستم چیزی که به سرم می آید واقعا همان باشد.

دیشب وقتی به رفت خواب رفتم حالم کاملا خوب بود. قبل از آن از غروب کمی دلشوره داشتم ولی تا به آن نقطه از زمان که توی رخت خوابم دراز کشیدم احساس بدی نداشتم. کمی طبق عادتم قبل از خواب توی اینستاگرام می چرخیدم که دوباره علائمی که گفتم با شدت زیادی بهم هجوم آوردند. فکر کردم شاید به خاطر مطلبی است که توی اینستاگرام می خوانم ولی فکر احمقانه ای بود چون چیزی که جلویم بود هیچ جوره نمی توانست این همه نشانه های قوی درونم به وجود بیاورد. سعی کردم نادیده اش بگیرم تا حالم خوب شود ولی دیدم لحظه به لحظه بدتر می شوم به همین دلیل کاری کردم که سعی می کنم تا جایی که می شود ازش دوری کنم. مامانم را بیدار کردم تا بهم کمک کند. مامانم مدام می گفت که نترسم و این حس موقتی است و زود حالم خوب می شود ولی من کف حیاط چمباتمه زده بودم و مدام می گفتم: "می شه بریم دکتر؟"

آخر کار هم به اصرار مامانم دوباره رفتم که بخوابم. این بار کنار مامانم. سرم را گذاشتم روی یکی از دست هایش و او هم دست دیگرش را دورم حلقه کرد. بهم گفت: "به چیزای خوب فکر کن نه چیزی که حالتو بد می کنه." نمی توانستم به هیچ چیز خوبی فکر کنم. هیچ چیز به ذهنم نمی آمد. کمی درباره مسائل روزمره بی اهمیت حرف زدیم تا اینکه به وضعیت نرمال برگشتم ولی حقیقت این بود که تا چهار صبح خوابم نبرد بعدش هم فقط چرت ها کوتاه و بیدار شدن دوباره بود. می ترسیدم دوباره آن حالت خفه کننده بیاید سراغم.

از امروز صبح تا الان چند بار دیگر دچار همان حملات شده ام ولی این بار با شدت کمتر ولی هنوز همراهم است. و الان که این ها را می نویسم می ترسم که دوباره شب موقع خواب بیاید سراغم. نمی دانم چه مرگم شده.

چنین خانواده گلی!

دوست پسری که هیچ وقت نیامد/ جنگنده با طبیعت به مدت 24 سال!

نمی دانم چه مرگم شده

ولی ,نمی ,توی ,فکر ,کنم ,مامانم ,نمی دانم ,می کنم ,چیزی که ,می افتد ,قبل از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

towercoir اشک آرمیتا